از صبح یه چیزیش بود اما فرق می‌کرد با حالی که از ساعت هشت و سی و هشت دقیقه به خودش گرفته بود. وقتی سوال می‌کردم، دست می‌برد تووی صندوق "بهونه هایی قدیمی که احتمالا تا الان یادشون رفته" و یکی می‌آورد بیرون و پرت می‌کرد توی صورتم. واسه همین سرخ شد یکم‌لپ‌ام.
رسیدیم به جایی که دیگه بهونه نمی‌آورد ایراد می‌گرفت از من "کمتر فیلم‌های غمگین ببین که روزی سه بار نیای به من بگی اعصابم خورده"ای که گفت، میشد ترجمه‌ش کرد "بازم مجبور به محبت کردن شدم. بدم نمیاد از این موضوع. ولی اینکه هیچوقت به خودم محبت نمیشه، دلم‌گرفته و می‌دونم‌تو و هیچکس دیگه نمی‌تونه درباره‌ش هیچ گهی بخوره پس جمع کن بساطِ نگرانی‌تُ".

مشخصات

آخرین جستجو ها