من و موهام



شاید اینطور بنظر نیاد شاید مثل وقتیکه خودمُ سپر می‌کنم تا توپِ بازیِ وسطی‌مون بهت نخوره، نیست. شاید مثل وقتی نیست که تو رو عقب میزنم تا ماشین بهت نخوره. شاید مثل اون موقعی نیست که سینی رو از دستت پرت کردم تا چاییِ لیوانی که داشت ترک میخورد، نریزه روت. شاید مثل اینها نباشه ولی سعی دارم ازت محافظت کنم.

او درونش یک حفره داشت . که همه عادت داشتند به محض دیدنش به آن اشاره کنند و هرچقدر هم که او سعی می‌کرد به دیگران بفهماند که می‌داند یک حفره‌ی توخالی درونش است- که هیچ‌چیز از طرف مقابل معلوم‌نیست- چون آن حفره درون خودش بود؛ بقیه انگار نمی‌خواستند دست از صحبت کردن درموردش بکشند. او حسش می‌کرد هر لحظه. حس می‌کرد هر لحظه توسط آن حفره به درون خودش کشیده می‌شود. پس باور کنید لازم‌ نبود دیگران هر روز به این موضوع اشاره کنند.
او سعی داشت بفهمد چرا. نفهمید. سعی کرد کنار بیاید. درواقع مدتی اثر کرد و حفره کوچکتر شد و مکشش‌اش کمتر. ولی تا آمد از زندگی با حفره‌ی کوچکتر و مکش کمترش لذت ببرد، همه چیز به حالت قبل برگشت. نمی‌گویم حالت عادی. چون عادی نبود. باور کن.
برای کنار آمدن با حفره‌اش تصمیم گرفت توی اولین برخورد با هرکس، اول خودش بگوید یک حفره در درونش دارد تا دردِ داشتن‌اش کمتر شود.
ولی باز هم اگر کسی کوچکترین اشاره‌ای به آن می‌کرد، به راحتی بهم می‌ریخت.
و یک روز از کسی خوشش آمد که حفره‌ای درش نبود. باورتان بشود یا نه، همه‌ی آدمها کسی که یک چیزی درونش کم است را نمی‌خواهند.
تصمیم گرفت عشقش را کنار بگذارد. همان‌طور که نتوانسته بود در مورد حفره کاری کند، در بقیه موارد هم کاری از دستش برنمی‌آمد. پس چه راحت‌تر بود رها کردن.
چندتا از آدمها را دید که با کاستی‌ها و بعضا اضافی‌هایشان کنار آمده بودند. پدرش به او می‌گفت ضعف از خودش نشان ندهد. نشان نمی‌داد واقعا. سعی کرده بود بعنوان ضعفش از ضعفش یادی نکند. ولی دیر بود. آن همه زخم و جراحتی که به ذهنش وارد کرده بود، درست نمی‌شد.
همه‌ی آن زخم‌ها برای درست کردنشان احتیاج به تمام نخ‌های دنیا بود و او قصد نداشت تمام نخ‌ها را مصرف کند. پس گذاشت از لای درزِ بازِ زخم‌های تازه و کهنه‌اش سیاهی بیرون بریزد و هیچ کاری هم از دستش برنیاید.
پس با زخم‌هایش زندگی کرد و با حفره‌اش حفره‌اش را فراموش نکنیم.

آدمها وقتی احساس تنهایی می‌کنن، خطرناک میشن. کارهایی از دستشون برمیاد که درحالت عادی میگفتن "مگه دیوونه‌ام که اینکارو کنم؟!".
آدمها وقتِ تنهایی روراست باشم؟ باشه. خب "من" وقتِ تنهایی می‌تونم به خودم آسیب بزنم. نه جسمی نه. طوری روح خودم رو زخمی می‌کنم که خونِ بی‌رنگش تموم دیوارهای خونه رو رنگ کنه بدون اینکه کسی بفهمه. حتی چندقطره‌ش ریخت روی موهای رنگ‌نشده و پر از تارِ سفید مامان. راستی بابا، ببخشید بابت کت جدیدت.
من جوری روحم رو آزار دادم که هیچوقت من رو نمی‌بخشه. و اگه یه روز به حرف دربیاد، مثل فیلمها نمیگم "بزار برات توضیح بدم". من هیچ توضیحی ندارم.
فقط من تنها بودم. می‌خواستم آسیب ببینم که شاید تنها نباشم بعد از اون. ولی نتیجه‌اش غیرقابل‌تصور بود.
بازم تنها بودم و قسمت جالبش اینه که، کسی نفهمیده بود.

امیدوارم‌ تووی زندگی بعدیم باهات برخورد داشته باشم. ترجیحا تووی یه فضای باز. باد هم بیاد. نه شدید. از اون بادهای گرمی که آدم خوشش میاد و وسط‌ش هم می‌بینی گرمای خورشید داره کم‌کم خوابت می‌کنه.
من هنوز به زندگی بعدی اعتقاد دارم چون میخوام نداشته‌های این زندگیمُ به دست بیارم. و احتمالا تو یکی از اون هایی. چون میدونم تا اینجای زندگی که به دست نیومدی، احتمالا تووی مابقیش هم همینجوره.
فقط تو نیستی. احتمالا دلم‌قد کوتاهتر و موهای خرمایی بخواد. یااینکه پسر بشم کلا. اینطوری می‌تونیم با هم دوست باشیم و تو از خواهر من خوشت بیاد که تصادفا شبیه منِ زندگی قبلیم شده و من روحم خبر داره ولی بهم‌ نمیگه.
و مامان که همون مامان قبلیه -چون هردومون از هم راضی بودیم و حاضر به ادامه‌ی همکاری شدیم- مجبورم نمی‌کنه زود زن بگیرم و احتمالا اون موقع هم تووی تنهایی بپوسم یا اگه خوش شانس باشم بین دوستام و خونواده‌م بپوسم.
شاید هم‌نپوسم کلا. هنوز بهش فکر نکردم.
ولی به این فکر کردم که شاید چندتا از ویژگی‌هام رو نگه دارم. مثلا ویژگی "من نشون میدم به همه که علاقه‌ای به دوست داشته شدن ندارم، تا اگه کسی دوستم نداشت نشه نقطه ضعفم" چون این ویژگی تا الان خیلی به دردم خورده.
یه سری از آدمها هستن که نمی‌خوام ببینمشون. البته شاید به عنوان موش کثیف توی فاضلاب، ولی نه به عنوان آدم. حالا شاید به عنوان آدم، ولی نه بعنوان کسی که زندگی من رو داغون کنه. بره زندگی بقیه رو داغون کنه. مثلا زندگی خودش رو.
امیدوارم‌ تووی زندگی‌ بعدیم، کتاب رو به فیلم و مامان رو به کافه ترجیح بدم. چیزی که بعضی وقتها نشد.
واقعا دلم‌ می‌خواد پسر بشم. احتمالا سیگاری. ولی قطعا دنبال مواد نمیرم. باشگاه هم‌ نمیرم چون میدونم تنبلی چیزیه که از وجودم‌ جدا نمیشه. حتما یه خواهرخواهم داشت و هر روز جوری باهاش رفتار می‌کنم که عقده‌های داداش نداشتن این زندگیم دربیاد.
ففط امیدوارم اینها رو یادم بمونه و باز گند نخوره به همه چی.
قطعا همین مادر. قطعا همین دوستها. قطعا همین خانواده. قطعا منِ دیگر.

از صبح یه چیزیش بود اما فرق می‌کرد با حالی که از ساعت هشت و سی و هشت دقیقه به خودش گرفته بود. وقتی سوال می‌کردم، دست می‌برد تووی صندوق "بهونه هایی قدیمی که احتمالا تا الان یادشون رفته" و یکی می‌آورد بیرون و پرت می‌کرد توی صورتم. واسه همین سرخ شد یکم‌لپ‌ام.
رسیدیم به جایی که دیگه بهونه نمی‌آورد ایراد می‌گرفت از من "کمتر فیلم‌های غمگین ببین که روزی سه بار نیای به من بگی اعصابم خورده"ای که گفت، میشد ترجمه‌ش کرد "بازم مجبور به محبت کردن شدم. بدم نمیاد از این موضوع. ولی اینکه هیچوقت به خودم محبت نمیشه، دلم‌گرفته و می‌دونم‌تو و هیچکس دیگه نمی‌تونه درباره‌ش هیچ گهی بخوره پس جمع کن بساطِ نگرانی‌تُ".

چندین‌بار سر یه موضوع مشخص ناراحتم کردی و هر بار دهنم باز نشد که جوابت رو بدم. می‌دونی چی بیشتر ناراحتم می‌کنه؟ اینکه من منتظر می‌مونم تا تو دوباره همون حرفها رو بزنی و ناراحتم کنی، تا شاید یه روزی بتونم یه چیزی بگم اینکه می‌دونم تو دوباره ناراحتم می‌کنی اینکه ایمان دارم به بی‌شعوریت.

من ساکت نیستم که سر حرف رو باهات باز نمی‌کنم.من جدی نیستم که بهت لبخند نمی‌زنم. من بیکار نیستم که همیشه من رو نزدیک خودت می‌بینی. من نگاهم به همه نیست که همیشه باهات چشم تو چشم میشم. من خجالتی نیستم که جواب سلامت رو دیر میدم. من ازت بدم نمیاد که نادیده‌ت می‌گیرم.
من دوستت دارم.

اگه صبح اون فلوکستین رو نخورده بودم، شاید الان گریه‌م می‌گرفت ولی الان به زور چندتا قطره از چشمم چکید و حتی برام مهم نیست و می‌دونم واسه اون دخترِ ۴ سال پیش، مهم بود. به احترامِ اون بذار کمی غمگین و دل‌شکسته بمونیم. من فقط می‌خواستم دوستت داشته باشم. اجازه این کار رو هم نداشتم؟

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها